خاطرات من

     سرای جاودان

         مذهبی خاطره مداحی عـکس و....

بخشی از خاطرات من

 شوروشوق زیادی داشتم واین عجیب  نیست بلکه هر کودکی که بخواهد برای  نخستین بار به مدرسه برود  چنین است همبازی ها ودوستان جدیدمدرسه ،  خواندن ونوشتن مانند بزگترها  ،آموزگار ،مدیرو  ...هر کودک6ساله یا 7 ساله ای که چون متولد نیمه ی دوم سال است باید  در 7سالگی به مدرسه رود مانند من را به شعف وا می دارد.آن روز صبحانه راکه خوردم کیفم  را که از روز قبل آماده  اش کرده بودم یعنی مداد ودفترم را درآن  گذارده بودم برکولم گذاشتم ورفتم از جاده ی خاکی که مسیر خانه ی ما وهمسایگان  را می پیمود ، این راه کوچه باغ نبود ونیز  مانند جاده ی روءیاها که دو طرف  آن  پوشیده از انبوه درختان با هوای سرد پاییزی  باشد نبود،خیابان وکوچه ی شلوغ  شهر هم نبود بلکه جاده ی خاکی بود که  از  وسط حیا ط بی دیوار همسایه به طرف  پایین که در شیب کمش به پشت خانه ی همسایه ی دیگر وبه تک  درخت   نخل  شاهنی با  خیل بچه های قد ونیم قدش که  چون مادری مهربان همه ی آن ها رادر  آغوش کشیده بود می رسید .این مسیر را  پیمودم وچون مقدارکی دیگررا   نیز طی  نمودم از جلوی تنها مسجد روستا که در  کنار  جاده ی اصلی بود    وآن نیز مانند  همه ی خانه های روستا به جز یکی  یا دو  تا که دیوار حیاط داشتند، بی هیچ دیوار حیاط  وحصاری بود ، نیز گذشتم. ازکوچه ی    کوچک ساختمان بزرگ و سفید مدرسه ی  جدید ومدرسه ی گلی خراب شده ای  که سالیانی  دورترمهد علم کودکان  عصر خویش بوده وحالادر  سال1372  ه.ش خرابه ای است که بقایای آن  خاطره ی دانش آموزان آن سالهای  دورش است  .از این کوچه  هم که گذشتم دم در  دبستان سعدی  بودم.                                                          علاوه بر معلّم سالهای گذشته  معلّمی تازه  از راه  رسیده که نخستین سال تدریسش  بودواهل روستای  کمی دورتر.این را بعدها  فهمیدم. به هر حال معلّم  بسیار خوش اخلاق ، شوخ طبع ،جدّی ،دوست   داشتنی  که  در کار معلّمی حرف  نداشت.این ها   رادر سالهای بعد که  دانش آموز او شدم  تجربه    کردم.گر چه در همان سال اوّل من  نیز مانند  بقیه  پی به  این اوصافش بردم ولی او فقط معلّم  کلاس دوّم وسوم وپنجم  بود.                                                       کتابها را در مدرسه به دانش  آموزان می  دادند یعنی پول آن را به مدرسه می دادیم  وکتاب  می گرفتیم. همه  با شوق کتابها را ورق میزدند  وازعکس ها  ونیز درس ها و صفحاتی که نسبت به  سالهای قبل جدید شده بودند لذّت می  بردند.  ما  کلاس اوّلی ها که حدود 20 نفر  و کلاس چهارمی  ها که 4نفر  بودند  در یک کلاس وبا معلم  سابق آن  مدرسه درس می خواندیم.                             
  گمان می کنم از معلّم کتک خورده بودم که از  مدرسه فرار کرده بودم .البّته  افراد دیگری هم  بودند که از مدرسه فرار می کردند حتّی یکی بود  که توی تنورنان پنهان می شد. نصیحت وتشویق  وتهدید از جانب پدر واطرافیان سودی به حالم نکرد  وهمچنان حاضر به مدرسه رفتن نبودم  پدر مرا  کتک زد  فرار می کردم واو به دنبالم، ولی من در  دویدن  بسیار تیز بودم و پدر نیز به  خاطر  شخصیت  اجتماعی از دویدن تند امتناع می  نمود . چند بار کتک مفصل خوردم وچند بار هم  گریختم ولی همچنان لج بازی ام ادامه داشت .نمره  ی  لجبازی ام بیست بو د.  کتک وتهدید فایده ای به  حالم نکرد وبدن کبودم همچنان صورت لجبازی را  گل می انداخت . پدر عزیزم نیز نمی توانست آینده  ای پوچ وخراب را به خاطر لجبازی من برایم  تصور کند. سرانجام نزدیکی های همان دبستان  مرا گرفت ولی من همچنان ممانعت می نمودم .چاهی در آن حوالی بود واو مرا به آن سو برد  درحالی که سرم به طرف پایین بود .فرمودند که  آیا مدرسه می روی یا بیندازمت درون این چاه. البتّه حس پدرانه هیچ وقت این جازه را به اونمی داد واین فقط تهدیدی بود تا مرا وادار به مدرسه رفتن کند.در حالی که مرا سرازیر گرفته  بود و از ترس مانند بید می لرزیدم  با صدایی  ملتمسانه گفتم که می روم.و امروز می فهمم که  پدرم  در واقع با آن تازیانه های اندک که خیلی زود  بهبود یافت و حتی اثری از آن به جای نماند بلکه   امروز شیرینی آثارش مرابه فرجام نیک  رسانده،  مر ا از  تازیانه ی بزرگ  روزگار یعنی  جهالت ، بی خردی، پستی وبی  سوادی رهایی بخشید . وسعادت ونیک بختی را به  من هدیه  داد.
نظر بدین تا ادامه اش رو بنویسم    



نظرات شما عزیزان:

ارباب کوچندر
ساعت16:56---22 مهر 1395
یادش بخیر.چه زودگذشت

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:






برچسب‌ها:

[ پنج شنبه 14 ارديبهشت 1391برچسب:, ] [ 11:19 ] [ محمد جاودان ]

[ ]